معنی پیشرو لشکر

حل جدول

پیشرو لشکر

پیشاهنگ

قراول

چاوش


پیشرو لشکر و قافله

چاوش


پیشرو

طلایه‌دار

واژه پیشنهادی

پیشرو لشکر

سر آهنگ

طلایه

لغت نامه دهخدا

پیشرو

پیشرو. [رَ / رُو] (نف مرکب) پیش رونده:
ابا لشکر و جنگسازان نو
طلایه به پیش اندرون پیشرو.
فردوسی.
|| مقدم. سابق. (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم. مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقدمه الجیش گویند. (انجمن آرا). پیش آهنگ. سرآهنگ. سرهنگ. مقدمه. قراول. طلیعه. پیش هنگ:
ز لشکر بر پهلوان پیشرو
بمژده بیامد همی نو به نو.
فردوسی.
هیونی که بود اندرآن کاروان
کجا پیشرو داشتی ساروان.
فردوسی.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی برین پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو.
فردوسی.
سپه بود چندانکه بر کوه و دشت
همی ده شبانروز لشکر گذشت
چو دیدار برداشتی، پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو.
فردوسی.
یکی پیشرو بود [دسته ٔ کرگدن را] مهتر ز پیل
بسر بر سرون داشت همرنگ نیل.
فردوسی.
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
فردوسی.
براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم.
فرخی.
آن پیشروپیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنانست.
منوچهری.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بربست روزگار خزی.
منوچهری.
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان.
اسدی.
بدو پیشرو گفت: فرمود شاه
که تا بی عنان تکاور ز راه.
اسدی.
تو پیشرو این رمه ٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمانست.
ناصرخسرو.
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیشرو باد بهارستی.
ناصرخسرو.
اشتری اندر نمازگاه مراو را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دارست.
ناصرخسرو.
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.
خاقانی.
خاقانیست پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.
نظامی.
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته، پیشروبشتاب.
نظامی.
گرچه پس رو ز پیشرو می ماند
پیشرو بازمانده را میخواند.
نظامی.
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیشرو.
نظامی.
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه.
نظامی.
گفت بسم اﷲ بیا تا اوکجاست
پیشرو شو گر همی گویی تو راست.
مولوی.
غطوس، بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. اهتداء؛ پیشرو شدن. مقدمهالجیش، پیشرو لشکر. فرانق، پیشرو لشکر. بغایا؛ پیشروان لشکر. (منتهی الارب). || خدمتکار که پیش اسب میرود و این مجازست. (آنندراج):
حیات ابد خنده را پیشرو
صفای گهر پیش دندان گرو.
ظهوری (از آنندراج).
دل شادست ترا پیشرو و خدمتکار
پیشخیز گل و گلشن که بود غیر بهار.
میر نجات (از آنندراج).
|| متقدم. قدام. (از منتهی الارب). امام. قدوه. مقتدی. قائد. مقدام. (زمخشری). سر. قائد سپاه. پیشوا. راید. (دهار). هادی. اسوه. (از منتهی الارب). رهبر. سردار. سالار:
کنون پیشرو باش و بیدارباش
سپه را ز دشمن نگهدار باش.
فردوسی.
دلت خیره بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
فردوسی.
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.
فردوسی.
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیشرو.
فردوسی.
چو طلحند بشنید پیغام گو
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو.
فردوسی.
مرا گر محمد بود پیشرو
ز دین کهن گیرم این دین نو.
فردوسی.
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیشرو.
فردوسی.
چو پور سیاوش بدیدش ببام
منم پیشرو گفت بهرام نام.
فردوسی.
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیشروباشد و کینه خواه.
فردوسی.
سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام کشورستان.
فردوسی.
سرمایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر.
فردوسی.
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگسازان نو.
فردوسی.
بدان جنگ هرمزبدش پیشرو
همی رفت با کارسازان نو.
فردوسی.
منم پیشرو گر بمن بد رسد
بدین کهتران بد نباید سزد.
فردوسی.
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی.
فردوسی.
چنین گفت بیژن منم پیشرو
که از من یکی کینه سازید نو.
فردوسی.
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو.
فردوسی.
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
بر انگیختند اسب و برخاست غو.
فردوسی.
ولیکن ازین گفته پاسخ شنو
خرد یار کن بخت را پیشرو.
فردوسی.
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو.
فردوسی.
سپهدار پیران بود پیشرو
که جنگ آورد هر زمان نو بنو.
فردوسی.
بزد گوی و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو.
فردوسی.
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش از این انجمن.
فردوسی.
چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیشرو.
فردوسی.
ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو
ز ناکار دیده سواران گو.
فردوسی.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مرد افکن و پیشرو.
فردوسی.
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیشرو با درفشی سیاه.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسب گو.
فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگسازان نو.
فردوسی.
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو.
فردوسی.
گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند برین بوم برخار و خو.
فردوسی.
ز گودرزیان هر که بد پیشرو
یکی (آفرین) گستریدند بر شاه نو.
فردوسی.
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و سالار و بیدار و گو.
فردوسی.
نخستین فریبرز بد پیشرو
گذر کرد پیش جهاندار نو.
فردوسی.
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند او بود و سالار نو.
فردوسی.
که بودست این جنگ را پیشرو
که کردست این کینه را باز نو.
فردوسی.
چه گفت اندرین موبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
فردوسی.
سخن گفت گوینده ٔ پیشرو
که ای شاه، قیصر جوانست و نو.
فردوسی.
جهان پهلوان بایدش پیشرو
چو برخیزد از دشت آوای غو.
فردوسی.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تویی نامدار و سپهدار نو.
فردوسی.
جهانجوی کاوس شان پیشرو
ز لشکر بسی رزمسازان نو.
فردوسی.
چومهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو.
فردوسی.
یکی از بزرگان مازندران
کجا او بدی پیشرو بر سران.
فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
فردوسی.
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت.
فردوسی.
چو پاسخ بنزد سکندر رسید
هم آنگه ز لشکر سران بر گزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته در سال نو.
فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند
سلاحست و بهرام شان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو.
فردوسی.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شصت مرد از دلیران گو.
فردوسی.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چو عباس و چون عمروشان پیشرو
سواران و گردنفرازان نو.
فردوسی.
دمنده سپه، دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو.
فردوسی.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
فردوسی.
ز ایران زمین هر که بد پیشرو
کهن گو اگر از دلیران نو.
فردوسی.
رده بر کشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.
فردوسی.
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه او شاه نو.
فردوسی.
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد بر این سپاه.
فردوسی.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کین خواه نو، او جهاندار نو.
فردوسی.
زرسب گرانمایه بد پیشرو
که از لشکر او بد جهانجوی نو.
فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
فردوسی.
دلت چفته بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
فردوسی.
گزین کرد مرد سخنگوی گو
کز آن مهتران او بدی پیشرو.
فردوسی.
سواران بهر سو برافکند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو.
فردوسی.
بفرزانه ٔ خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو.
فردوسی.
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.
فردوسی.
تویی پیشرو کو پناه منست
نماینده ٔ آب و راه منست.
فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
دلت چاه باد اهرمن پیشرو.
فردوسی.
هنوز پیشرو هندوان [روسیان] بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار.
فرخی.
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه.
فرخی.
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
بحسن پیشرو نیکوان ترکستان.
فرخی.
سه کار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک و هشیار.
فرخی.
شاه ملکان پیشرو بار خدایان
ز ایزد ملکی یافته و بار خدائی.
منوچهری.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنان ست.
منوچهری.
و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث [بن علی] آمدند پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود. (تاریخ سیستان). امیر وی را بنواخت و بسیار نیکوئیها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 503). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی).
پیشروم عقل بود تا بجهان
کرد بحکمت چنین مشار مرا.
ناصرخسرو.
سام نریمان کو، رستم کجاست
پیشرو لشکرمازندران.
ناصرخسرو.
نگیرم پیشرو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی.
ناصرخسرو.
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم.
ناصرخسرو.
نروم جز ز پس پیشرو رحمان
گر درستست که من بنده ٔ رحمانم.
ناصرخسرو.
آل پیمبر است ترا پیشرو کنون
از آل اومتاب و نگه دار حرمتش.
ناصرخسرو.
پیغمبرست پیشرو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش.
ناصرخسرو.
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد.
اسدی.
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسب خواست.
اسدی.
شاه را بگوئید تا دیدار باز نماید که خاقان چین لشکر فرستاده است و از فرزندان خویش یکی را پیشرو کرده. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد.
ای پیشرو هر چه نکوئیست جمالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت.
سنائی.
احمد مرسل که هست پیشرو انبیا
بود پس از انبیا دولت او برمدار.
خاقانی.
پیشروان پرده برانداختند
پرده ٔ ترکیب درانداختند.
نظامی.
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا.
نظامی.
هر کجا عقل پیشرو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد.
نظامی.
بساطی کشیدم بترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو.
نظامی.
چو افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو.
نظامی.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.
نظامی.
گرگدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که درجنگها بوده باشد بسی.
سعدی.
نماند بمحشر کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.
سعدی.
زعیم، پیشروقوم. قدّام، پیشروان. (منتهی الارب).
- پیشرو کوکب انبیاء، حضرت رسالت مآب (ص). (آنندراج).
- پیشرو لشکر صحرا، گورخر. (برهان).
|| خادم. (غیاث). || نشید و آهنگ سرود. (غیاث). نشیدی که پیش از نقش خوانند. (آنندراج). مقدمه ٔ آهنگ ساز:
بهر آواز صد تصنیف نو داشت
پس هر پرده چندین پیشرو داشت.
تأثیر (از آنندراج)
مغنی بشنود گر پیشروهای فغانم را
پس از مردن به پی پیوند سازد استخوانم را.
ملاطغرا.


لشکر

لشکر.[ل َ ک َ] (اِ) سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع َ / ع ِ / ع َ رَ]. (منتهی الارب):
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.
فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.
فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان]
فروزنده ٔ لشکر و کشورند.
فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس.
فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.
فردوسی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبه ٔ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی.
ناصرخسرو.
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم.
ناصرخسرو.
با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری.
امیرمعزی.
لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل.
سنائی.
و بمشایعت او جمله ٔ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.
خاقانی.
ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم.
خاقانی.
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم.
خاقانی.
محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای.
خاقانی.
جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب.
خاقانی.
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی).من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است.
جامی.
جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است.
کاتبی.
لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار؛ بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر؛ مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع؛ لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر؛ مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر؛ لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م ِ س َ / م َ س ِ]؛ پاره ای از لشکر که مقدمه ٔ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه؛ شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید؛ جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد؛ لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء؛ لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره؛ کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله؛ گردآوردن لشکر را. استجاشه؛ طلب کردن لشکر. مجنبه؛ هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید؛ لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه؛ لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر).طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه؛ لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه؛ لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه ٔ لشکر با این کلمات ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند: آنچه به کلمه ٔ لشکر پیوندد:
لشکرآرا؛ لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثله ٔ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه ٔ لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی)، پس لشکر (فردوسی)، سرلشکر و سر لشکری:
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی.
و غیره.
- امثال:
مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده.

فرهنگ عمید

پیشرو

پیشوا، راهنما،
کسی که جلو برود و دیگران از عقب او حرکت کنند، پیش‌رونده: همچنان می‌شدند در تک‌وتاب / پسرو آهسته، پیشرو به‌شتاب (نظامی۴: ۶۷۰)،
(موسیقی) [قدیمی] نوعی تصنیف بدون شعر که حکم پیش‌درآمد یا آواز ضربی را داشته است،


لشکر

قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده‌هزار نفر است،
گروه بسیار از سپاهیان، سپاه،
* لشکر انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به ‌جنگ،
* لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار،
* لشکر کشیدن: (مصدر لازم) حرکت دادن لشکر به‌سوی دشمن،

فارسی به عربی

پیشرو

اثر، بادره، رائد، رییس، شاحنه، مستقبلی، منادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیشرو

پرچمدار، پیشاهنگ، پیشتاز، پیشقدم، پیشگام، زعیم، طلیعه، مقدم

فارسی به انگلیسی

پیشرو

Cutting Edge, Forward, Forward-Looking, Progressive, Vanguard

فرهنگ فارسی هوشیار

پیشرو

متقدم، امام، پیشوا

معادل ابجد

پیشرو لشکر

1068

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری